سيبِ حوا

انسان های این دور و بر

همین چند ماه پیش بود روز تولدم بود که فقط خودم بودم و مهدی و نسترن و تینا! تولدی که عادت کرده بودم هرسال و هرسال با کلی آدم و تبریک و سورپرایز و غیر سورپرایز مهمونی مواجه بشم

امسال ولی چقدر دور بودم از همه،و همه از من... 

حالا 6 ماه از اون جریان گذشته و دیروز سالگرد اتفاقی شیرینی بود که دوسال پیش مسیر زندگیم رو عوض کرد و سال گذشته جای زندگیم رو... 

دیروز رو جشن گرفتم، با چهل تا عزیزانی که توی این چند وقت همه جوره باهامون بودند و هستند؛توی جمع های خانوادگیشون راهمون دادند، برای توی اجتماع دووم اوردن راهنماییمون کردند، روزها و ماه های اول غربت نشینی خونه و خلوتشون را باهمون شریک شدند، توی شادی هاشون شریکمون کردند و خیلی وقت ها تنهایی هامون رو ازمون گرفتند، راهنمای شروع زندگی جدیدمون بودند، جوابگوی علامت سوال هامون، کمک برای پیدا کردن کار و از تنهایی در اوردنمون تو روزهایی که سکوت و کلافگی و بی کسی تحلیلمون می برد...

و حالا، توی برنامه ای که چیده بودم دلسوزانه کنارمون بودند و مثل یک صاحبخونه و نه مهمون برای برگزاریش زحمت کشیدند و امسالی رو که فکر می کردم هزاران کیلومتر دورتر از خانواده ام  چه شب تلخی بشه، برامتبدیل کردند به یک خاطره شیرین دیگه!

خونه ام دیشب پر از آدم هایی بود که داشتن هرکدوم از آنها را تو زندگی هرکسی میشه نعمت و یا شانس بزرگ نام گذاری کرد و حالا زندگی من اینجا مملو از این نعمت هاست.

ممنونم از تک تکشون برای بودنشون و خوبی های قشنگشون

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۳/۱۱/۲۰ساعت 2:40  توسط اركيد  | 

معتاد شدم....

من معتاد شدم، تا همین چند روز پیش هم نمی دونستم اعتیادم اینقدر سنگینه و سخت! شاید بپرسید به چی؟ باید بگم به استرس کشیدن تو هفته های آخر فروردین و اول اردیبهشت!

 

هرسال این موقع تمام وجودم و زندگیم تحت الشعاع استرس های قبل نمایشگاه قرار می گرفت... اینکه کتاب چاپ کنم یا نه؟ اونقدر فروش می ره که چک هامو پاس کنه یا نه؟ اینکه اصلا بهم غرفه می دند یا نه؟ اینکه باید چند دسته بشیم و هرکی به کی رو بزنه برای غرفه گرفتن؟

اینکه چاپخونه کتاب ها رو به موقع تحویل میده یا نه؟ اینکه وقتی لحظه آخری غرفه تحویل گرفتیم چطوری و با چه سرعت عملی کتاب و قفسه و میز و صندلی و .... بار بزنیم و به طرفه العینی غرفه بچینیم...

اینکه اونقدر تو این مدت با چاپخونه و صحافی و آدم های مختلف جنگیدم که تا چند روز نمایشگاه فقط سگم و اعصاب هیچ چیزی رو ندارم. حتی پول رو!!!!

حالا امسال باوجود یه نیمکره فاصله داشتن با نمایشگاه، با وجود دیدن فصل پاییز به جای بهار، با وجود ندیدن تکاپوی آدم ها برای آماده شدن برای نمایشگاه، با وجود چاپ کردن کتاب ها 2 ماه قبل به جای حالا، یک دفعه ای مثل تمام معتادها بدن درد گرفتم، خلا اون استرس انگار آزارم می داد که یه لحظه به خودم اومدم و دیدم تمام منطقی که برای خودم بافته بودم که وقتی دستم از اونجا کوتاهه و نه معلومه کسی میتونه کارم رو دنبال کنه و نه عقلاییه پولی که اینجا میشه حداقل به یه زخم کوچیک زد رو تبدیل به کاغذ کنم، همه اش دود شده و رفته هوا و دارم با چاپخونه یکه به دو می کنم که تا فلان تاریخ کتاب رو می خوام و گرافیستم رو ساعت ها بیدار نگه می دارم که از راه دور آخرین ایرادها رو هم برطرف کنه و کتاب ها رو بفرسته برای چاپخونه!!!!

دیدم که نشستیم و داریم بنر طراحی می کنیم که دکور تا حدی تغییر کنه و بتونم به مردم فخر موفقیت های سال قبل انتشارات رو بفروشم!!!

حتی سفارش کردم که کدوم کتاب ها رو جلو بچینند کدوم ها رو ردیف دوم... مجموعه رو چند درصد تخفیف بدند و با پخشی ها چطوری حساب کتاب کنند...

اعتیاد بد دردیه که نه زمان حالیشه و نه مکان... خب آخه اسمش اعتیاده برگ چغندر که نیست...

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۳/۰۲/۰۱ساعت 14:38  توسط اركيد  | 

بز اخفش

خیلی وقت ها سر کلاس های زبان وقتی معلم صحبتی می کرد و آخرش می پرسید متوجه شدید؟ و همه با افتخار سرشون رو تکون می دادند که بله! بله! همیشه احساس خنگی و بی سوادی بهم دست می داد و سرم از سر خجالت که چرا اینقدر خنگم و چیزی رو که همه می فهمند من ...تا اینکه بالاخره سکه کج من هم افتاد و دیدم بلهههه این بله گفتن ها خیلی هم بهش اعتباری نیست و بیشتر جنبه بز اخفش رو داره تا معانی دیگه...

حالا که با کلی آدم از کشورهای مختلف دنیا همکلاسم، جلسه اولم وقتی معلم درباره مسئله ای توضیح داد و همه اوکی دادند که کاملا توجیح شدند، تبدیل به  نا امیدترین موجود روی کره زمین شدم که نه! من واقعا یه چیزیم میشه و اینجا که دیگه از اون تعارف و رودربایستی ها خبری نیست که بخوان نقش بز اخفش رو بازی کنند! هی من گفتم این کلاس خیلی سطحش برای من بالاست و... همینطور که داشتم با ناامیدیم دست و پنجه نرم می کردم استاد فرمودند پس حالا به این سوال جواب بدید.

دیگه از خنده روده بر شده بودم که نوبت هرکسی که می شد تا جواب رو بده اول باید می گفت من هنوز متوجه نشدم و استاد عزیز به تعداد بچه ها مجبور شدند هی موضوع رو تکرار کنند...

اونجا بود که فهمیدم  ادای بز اخفش رو در آوردن یک حرکت غیر ارادی است و ربطی به سن و فرهنگ و محل زندگی و این حرف ها نداره فقط کافیه یه شاگرد باشی سر یه کلاس...

+ نوشته شده در  جمعه ۱۳۹۲/۱۲/۰۹ساعت 5:43  توسط اركيد  | 

تشکر

چند روز پیش برای اولین بار در تمام مدت عمرم توی یک محیط نیمچه دولتی نه فقط حرفم رو شنیدند که به عجیب ترین و زیباترین حالت ممکن حقم رو بهم دادند.

نمابشگاه یادیار مهریان شرکت کردن یعنی از سه تا فیلتر وزارت ارشاد و آموزش و پرورش و شهرداری کتاب ها رو رد کردن تا به عرضه برای کتابخونه ها و مردم برسه. بعد قوانین جدیدی هست که به هر تعداد کتاب یک فضای مشخصی تعلق می گیره و هرکس تعداد عنوان های کمتری داشته باشه باید نمایندگی بده و ووووو

حالا فکر کنید لحظه ی آخری مجبور شدم به شخصی نمایندگی بدم که بعد از گرفتن غرفه ها از فضای  متعلق به من برای کتاب های خودش استفاده کرده بود و برای اینکه حقم رو بهم بده توقع درصد و پورسانت غیرمعقول داشت!!!! موسسه هم نه حاضر می شد نمایندگیم رو عوض کنم و به انتشارات دیگه ای واگذار کنم و نه اینکه خودشو درگیر مسائلی که به گفته خودشون ربطی بهشون نداشت تو گیر و دار برگزاری نمابشگاه می کردند!!!!!!

دیگه اون روم که همیشه امید دارم کسی باهاش مواجه نشه بالا اومد و رفتم مسئول نمایشگاه رو پیدا کردم و جوری که خودم داشتم از عصبانیت می لرزیدم گفتم من یه ناشرم با سرمایه محدود! اگر به خاطر وسع کمم بخوام تسهیلات های اینچنینی دولت رو هم با یه دلال کتای سهیم بشم ترجیح میدم بدون اینکه منتی سرم باشه همین تخفیف رو به پخش کتابم بدم و سر موعدش چک بی منتم رو بگیرم

نتیجه اش دادن یه لیوان آب یخ شد برای آروم شدنم و بعدش دستور به اون ناشر که طبقه خوبه برای کتاب های ما خالی شد و به ایشون اعلام شد که نمایندگی من رو به انتشارات ایشون برداشتند و ما به طور مستقل شرکت کردیم

آقای استواری عزیز کار ارزشمند شما شاید چند دقیقه بیشتر وقتتون رو نگرفت ولی احساسی به من داد که سال ها بود جامعه از من دریغش کرده بود. حس شخصیت و اخترامی که مدت هاست تو جامعه کمرنگ و محو شده. حس خوشایندی که می تونه دیگران را تا مدت ها پرانرژی و قدرشناس نگه داره و ولی همه به نوعی از هم دریغش کردیم. ممنون از اینکه خیلی از واژه های فراموش شده رو دوباره برام معنی کردید. بی نهایت ممنون

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۰۳ساعت 16:22  توسط اركيد  | 

امسال هم نمایشگاه...

به قول هاجر عزیز به بوی کاغذ و جوهر بدجوری معتادم و گویا هیچ جوره هم نمی شه ترکش کرد...

امسال هم بالاخره تو نمایشگاه شرکت کردم با هر مکافاتی که بود؛ کتاب جدید هم چاپ کردم با هر ریسک و مشکلاتی که بود. شاید امسال آخرین سالی باشه که توی غرفه هستم و مشتری هام رو می بینم هرچند که دیگه نه نمایشگاه، نمایشگاه همیشه است و نه مشتری ها مثل همیشه هستند... ولی با تمام این اوصاف هوای نمایشگاه رو می بلعم و با حسرت به مردمی که شاید دیگه هیچ فرصتی برای دیدنشون نداشته باشم نگاه می کنم...

امسال که هستم تا بعد قراره چی پیش بیاد...

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۱۲ساعت 23:38  توسط اركيد  | 

مطالب قدیمی‌تر